هيراد مامانهيراد مامان، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره
آشنايي من و باباآشنايي من و بابا، تا این لحظه: 16 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره
پيوند من و باباپيوند من و بابا، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

هيراد ميوه شيرين زندگيم

 

به وبلاگ هيراد من خوش آمديد

بازگشت مجدد بعد از 4 سال

  سلاااااام، من بعد از حدوداً 3/5 سال تأخیر دوباره برگشتم، البته نمی دونم تا کی می تونم دوباره توی وبلاگت برات ثبت خاطرات کنم. جونم برات بگه که توی این 3/5 سال خیلی اتفاقات افتاد چه تلخ و چه شیرین، که حافظه ام یاری نمی کنه که جزء به جزءشو برات تعریف کنم. انقدر برات بگم که مامان در خرداد سال 95 تونست خودشو خونه نشین کنه و از کار کردن انصراف بده، اوایلش همه چیز خیلی خوب بود، با تو بودن و در کنار تو بودن برام یه آرزو شده بود که تونستم بهش برسم، روزهای شیرین و به یاد موندنی در همون سال مامان بابابزرگ و پسرداییشو از دست داد که ضربه روحی خیلی سنگینی برام بود. اصلا نمی خوام جزئیاتشو بدونی که ح...
8 آبان 1398

يك روز نه خيلي خوب

سلام عمرم، امروز اصلا از اون روزهاي خوب نيست، (البته تا اين لحظه) صبح كه با سردردهاي ميگرني هميشگي بيدار شدم، از طرفي هم شما از ساعت 6 صبح بيدار شدي، بابا ايمان مي خواست صبح زود بره حمام دوش بگيره ساعت كوك كرده بود براي 6 صبح كه البته بيدار هم نشد به جاش شما بيدار شدي اصلا دوست ندارم صبح ها بيدار باشي و شاهد رفتن ما باشي، وقتي مي بينم اين جوري بي قراري مي كني و گريه مي كني دلم به معناي واقعي تيكه تيكه مي شه، وقتي خاله ناهيد اومد سفت جسبيده بودي به من و نمي خواستي بري بغل خاله ناهيد، دلم مي خواست واقعاً به يك چشم به هم زدن همه چيز عوض مي شد و من مي موندم خونه پيش شما، ولي چه فايده، وقتي به زور رفتي بغل خاله ن...
17 اسفند 1394

بغلم كن ......

بغلم کن که من از همه خستم تو این دود و دمه غم میکشم از تو نفس من بغلم کن همینجوری که هستم بغلم کن که شکستم بغلم کن که من از دنیا بردیم عشقو آرامشو، باور کن با تو دیدم فکر نکن به کسی عمرن جاتو میدم بغلم کن که تو نیستی نا امیدم بغله تو میده به من حسه قشنگو ، بغله تو ، عطره تنه تو کف دستامو دیدی ببین زبره ولی یخ زده برات نفسامو بشمار وصلت شدم، مخزنه هوات پیشونیمو نگاه خط داره اما آیینه صبره بغله تو میده به من حسه قشنگو بغله تو عطره تنه تو با تو انگار خدا هست هوا هستو، تو نیستی همه چی نیستو ، شدم من به شما وصل   ...
11 بهمن 1394

ماجراهاي آقا هيراد و شارمين توپولو

سلااااام قندقي، ديشب خاله شقايق و شارمين توپولو بعد از مدت ها آمدند خانه ما، اولش از ديدن شارمين كلي ذوق كردي ولي نمي دونم يك دفعه اي چي شد كه كلاً از اين رو به اون رو شدي، طوري كه مي گفتي شارمين اصلاً طرف من نياد، خدايي نكرده اگر اون طفلك سمت وسايلت مي رفت مثل برق و باد مي رفتي با عصبانيت اونها رو ازش مي گرفتي، طوري حساس شده بودي كه اگر شارمين به شما دست هم مي زد گريه و زاري مي كردي كه چرا اين به من دست زده، من و بابا ايمان كلي تعجب كرديم از اين كارهات و احتمال داديم كه چون ما به شارمين توجه نشون داديم و بغلش مي كرديم شما به شارمين توپولو حساس شدي. خاله شقايق زحمت كشيده بود و براي شما يك دست بلوز و شلوار...
8 بهمن 1394

واكسن هجده ماهگي

سلام عمر مامان، الهي بميرم برات كه هر وقت نوبت دكترت مي شه اينقدر بي تابي مي كني، ديگه كاملاً مطب دكترتو مي شناسي، تا به در مطب مي رسيم شروع مي كني يه گريه و زاري ديگه وقتي وارد اتاق دكتر مي شيم كه ديگه هيچي ديگه، ديروز انقدر بي تابي كردي كه آقاي دكتر مجبور شد تو بغل بابا ايمان معاينه ات كنه واكسنت هم كه به جاي پا تو بازوت زد، بميرم برات قربون اون اشكهات بشم، وقتي اينجور مظلومانه گريه مي كني و توي چشات خواهش و التماس و مي بينم تمام بند بند دلم پاره مي شه ولي خوب چاره اي هم نيست عزيزم براي سلامتي خودت هم كه شده بايد تحمل كنيم. بعد از آروم كردنت يك راست رفتيم داروخانه قطره استامينوفن خريديم و درجا 26 قطره نوش...
6 بهمن 1394

يك خبر خيلي خوب ....

يك خبر خيلي خيلي خوب براي فندقم دارم و اون هم اينه كه اگر خدا ياري كنه شايد مامان بعد از عيد ديگه نره سر كار، آآآآآآآآآخ جووووووووون   نمي دوني چقدر از اين تصميمي كه گرفتم خوشحال هستم، حتي فكرش هم برام لذت بخشه، البته يه كم از روحيه خودم مي ترسم آخه مامان چون مثل خودت خردادي هست و خردادي ها هم روحيه تنوع طلب دارند از يك نواختي روزها و ساعت ها مي ترسم.    ولي خوب فعلاً كه توي تصميمم جدي هستم و بابا ايمان هم خيلي تشويقم مي كنه. البته براي شما هم برنامه زياد دارم اگر خدا بخواهد و ديگه نرم سر كار مي خوام برات كلاس موسيقي ثبت نام كنم، آموزشگاه هم برات پيدا كردم، آموزشگاه موسيقي پارس. اسمت رو هم فعلاً رزرو كرد...
29 دی 1394

حال و هواي اين روزهاي ما !!!!

حال و هواي اين روزهاي من و بابا ايمان خيلي خوب نيست، تقريباً دو هفته پيش بابا ايمان يه تصادف خيلي خيلي بد كرد كه فقط و فقط مي تونم بگم خدا اول به جوونيه خودش بعد هم به من و تو رحم كرد. البته به خاطر ضربه و شوكي كه در اثر تصادف به بابا ايمان وارد شده اون روز اصلا يادش نيست و هنوز كه هنوزه نمي دونه كه چي شده كه زده پشت كاميون ولي خوب حالا هرچي كه هست خدا خيلي بهمون رحم كرده، ماشين كه خيلي خسارت ديد و فكر كنم تقريباً تا سه هفته ديگه بدون ماشين باشيم البته فداي يك تار موي تو اصلاً برام مهم نيست همين كه تو و بابا ايمان صحيح و سالم در كنارم هستين برام يك دنيا ارزش داره هر دو شما سرمايه و دل خوشي من توي اين دنيا هستين پس تا نفس م...
29 دی 1394

يك سال و نيمگيت مبارك عزيزم

عزيز دلم يك سال و نيمگيت مبارك عشقم، خدا رو براي همه اين روزها شكر مي كنم، از اين كه هستي و به زندگيم آب و رنگ تازه بخشيدي، وقتي در خلوت خودت فرو مي ري و من مي تونم عميق نگات كنم اون لحظه هست كه به خداي خودم مي گم چرا تو رو زودتر به من نداد، اي كاش زودتر وارد زندگيم مي شدي تا من بيشتر از اين مي تونستم از وجودت لذت ببرم و عطر نفسهات هر لحظه لحظه زندگيمو تازه تر و خوشبوتر كنه. با قدم گذاشتن توي زندگيم نه تنها زندگيم رنگين تر شد بلكه تونستيم آهسته آهسته جلوتر بريم و به بعضي از چيزهايي كه خيلي وقت بود منتظرش بوديم برسيم كه به قول قديمي ها پا قدم تو خوب و خير بوده عزيزم. الان كه دارم برات مي نويسم حدود سه هفته هست كه به خو...
30 آذر 1394

خاطرات عقب مانده

سلام عزيز دلم، مامانو ببخش كه اينقدر دير به دير وبلاگتو به روز مي كنه، باور كن عشقم كه خيلي سعي مي كنم، ولي انقدر سرم شلوغه كه واقعاً يادم مي ره، اين چند صفحه اي كه تا الان درست كردم براي ساعت هايي هست كه توي شركت هستم وگرنه توي خونه كه كلاً موبايل و كامپيوترتعطيله. خوب در دل ديگه بسه، مي خوام از قبل تر برات بگم كه 22 شهريور با خانواده عمو رحمان (البته خود عمو رحمان روي كشتي بود و به اون تاريخ نرسيد) به همراه عمو رحيم و زن عمو و فاطمه و عمه شادي رفتيم شمال ويلاهاي شركت نفت. بابا ايمان بالاخره به آرزوش رسيد و تونست شما رو با خودش ببره استخر، از قبلش كه تمامي تجهيزاتو براي شما مهيا كرده بوديم از پوشك استخر گرفته تا تيوپ كه ي...
19 مهر 1394