هيراد مامانهيراد مامان، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره
آشنايي من و باباآشنايي من و بابا، تا این لحظه: 16 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره
پيوند من و باباپيوند من و بابا، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

هيراد ميوه شيرين زندگيم

بازگشت مجدد بعد از 4 سال

1398/8/8 11:03
نویسنده : مليحه
189 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلاااااام، من بعد از حدوداً 3/5 سال تأخیر دوباره برگشتم، البته نمی دونم تا کی می تونم دوباره توی وبلاگت برات ثبت خاطرات کنم.

جونم برات بگه که توی این 3/5 سال خیلی اتفاقات افتاد چه تلخ و چه شیرین، که حافظه ام یاری نمی کنه که جزء به جزءشو برات تعریف کنم. انقدر برات بگم که مامان در خرداد سال 95 تونست خودشو خونه نشین کنه و از کار کردن انصراف بده، اوایلش همه چیز خیلی خوب بود، با تو بودن و در کنار تو بودن برام

یه آرزو شده بود که تونستم بهش برسم، روزهای شیرین و به یاد موندنی

در همون سال مامان بابابزرگ و پسرداییشو از دست داد که ضربه روحی خیلی سنگینی برام بود. اصلا نمی خوام جزئیاتشو بدونی که حتی تکرارش برای خودمم اصلا خوشایند نیست.

سال بعدش یعنی دقیقا از اول تیر ماه سال 96 شما رفتی مهد کودک (مهد کودک پارک تمدن کنار خونمون) خیلی خوب با مهدکودک و محیطش ارتباط برقرار کردی و من هم از این قضیه خیلی خوشحال بودم. با رفتن شما به مهدکودک مامان هم فرصت پیدا کرد بیشتر به کارهای خودش برسه. بعد از یک سال به خاطر ناراحتی که توی مهد کودک برات پیش اومده بود (خاله رویا به خاطر شیطنت شما رو بد دعوا کرده بود) دیگه نخواستی بری اونجا من هم با پرس و جو تونستم یک مهدکودک خوب توی خ رشید تهران پارس به اسم موسسه فرزندان برتر پیدا کنم، شما هم اونجا رو خیلی دوست داشتی خوب چون اینجا خصوصی بود نسبت به مهدکودک قبلی هم از نظر آموزش و هم از نظر محیط خیلی بهتر بود. خاله آذری و آقای هادی زاده از مدیران مهد بودند، خاله آذری خیلی خانم خوب و آرومی بود و شما هم ایشون رو خیلی دوست داشتی از مربی ها مهد که شما خیلی دوسشون داشتی خاله خاطره بود که اون هم خیلی دختر مهربون و دوست داشتنی بود.

در همون سال ما تونستیم خونه ای که رهن و اجاره کرده بودیم بخریم، که این خیلی اتفاق خوبی برای ما بود البته از بعد از خرید خونه یه کم شرایط برای من و بابا ایمان سخت شد چون مجبور بودیم برای خرید خونه کمی از اطرافیان پول قرض بگیریم ولی خوب هر جور بود روزها و ماه ها رو گذروندیم تا اول تیر ماه امسال (1398) که با قطع شدن حقوق بیمه بیکاری مامان که این توی این سه سال خیلی به شرایط زندیگیمون کمک کرد مامان مجبور شد دوباره بیاد سرکار

خوب دیگه شما واسه خودت مردی شدی خیلی راحت می تونی شرایط رو درک کنی، شما امسال رفتی پیش دبستانی یعنی اینکه دیگه داری یواش یواش بزرگ و بزرگ تر می شی

من هر روز شما رو می رسونم مدرسه (پیشتازان کامپیوتر ایران) بعدازظهر هم سرویس مدرسه شما رو می بره خونه مامان صدیق تا من از سرکار بیام دنبالت و باهم بریم خونه.

یکی دیگه از اتفاق های خوب این چند سال پیدا کردن همین مدرسه ای هستش که شما رو ثبت نام کردیم، وقتی توی رفتارهات و مطالب جدیدی که هر روز یاد می گیری دقت می کنم از انتخابی که کردیم خیلی خوشحال می شم.

نفس مامان، ما سال پیش عزیز (مامان بابا ایمان) رو از دست دادیم، متأسفانه این موضوع از اتفاقهای خیلی خیلی بد بود که زندگیمونو خیلی تحت تأثیر خودش قرار داد، حتی روی فکر و ذهن شما هم خیلی تأثیر بدی گذاشته که با کمک مربی ها و مشاور مدرسه داریم سعی می کنیم به شما کمک کنیم تا بیشتر از این شما رو اذیت نکنه

خوب دیگه عمرم فعلا تا همین جا تونستم خیلی خیلی خلاصه وار اتفاقهای این چند سال و برات تعریف کنم ایشالله در مطالب بعدی بیشتر هم برات تعریف می کنم.

امیدوارم که بتونم از این به بعد وبلاگتو برات به روز نگه دارم.  مامان خیلی خیلی دوست داره. 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)