هيراد مامانهيراد مامان، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره
آشنايي من و باباآشنايي من و بابا، تا این لحظه: 16 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره
پيوند من و باباپيوند من و بابا، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

هيراد ميوه شيرين زندگيم

خاطرات عقب مانده

1394/7/19 14:27
نویسنده : مليحه
805 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزيز دلم،

مامانو ببخش كه اينقدر دير به دير وبلاگتو به روز مي كنه، باور كن عشقم كه خيلي سعي مي كنم، ولي انقدر سرم شلوغه كه واقعاً يادم مي ره، اين چند صفحه اي كه تا الان درست كردم براي ساعت هايي هست كه توي شركت هستم وگرنه توي خونه كه كلاً موبايل و كامپيوترتعطيله.

خوب در دل ديگه بسه، مي خوام از قبل تر برات بگم كه 22 شهريور با خانواده عمو رحمان (البته خود عمو رحمان روي كشتي بود و به اون تاريخ نرسيد) به همراه عمو رحيم و زن عمو و فاطمه و عمه شادي رفتيم شمال ويلاهاي شركت نفت. بابا ايمان بالاخره به آرزوش رسيد و تونست شما رو با خودش ببره استخر، از قبلش كه تمامي تجهيزاتو براي شما مهيا كرده بوديم از پوشك استخر گرفته تا تيوپ كه يه وقت خدايي نكرده شما آب استخرو نخوري زبونم لال مريض بشي. خلاصه بهت بگم كه در كل مسافرت خوبي بود البته به جزء روز آخر كه از طرفي شما سرما خوردي و از طرف ديگه اون زانوي خوشگلت كه قبل از شمال زمين خورده بودي و يك خراش سطحي برداشته بود توي آب استخر خيس خورد از يك زخم كوچيك به يك زخم بزرگ تبديل شد. من به بابا ايمان خيلي گفتم كه بايد پانسمانش كنيم ولي گوش نكرد و همش مي گفت بايد هوا بخوره زودتر خشك بشه، يكي دو بار هم با بتادين شستشو داديم كه تا حدودي خشك شد ولي يك زخم خيلي بدي روي پوستت بسته شد كه بيشتر شبيه سوختگي و گوشت اضافه بود. فرداي روزي كه رسيديم تهران اطراف زخمت تاول زد كه ديگه من و بابا ايمان داشتيم سكته مي كرديم كه چرا تاول؟ البته اين رو هم بگم كه همون روزي كه رسيديم تهران بابا ايمان خيلي خيلي حالش بد شد، هم سرما خورده بود و هم براي ناهار تن ماهي و كنسرو لوبيا رو با هم ديگه خورد و اين شد كه يك راست رفت زير سرم. فرداش هم شما رو براي زخمت برديم دكتر كه آقاي دكتر گفت اين زخمش اصلا خوب نيست و تبديل به گوشت اضافه مي شه، بايد شتسشو بشه و تا چند روز پانسمان بشه. الهي مامان بميره برات كه انقدر عذاب كشيدي، وقتي خانم پرستار داشت زخم روي پاتو بر مي داشت منو سفت بغل كرده بودي و گريه مي كردي، الهي قربونت بشم كه دو سه روز رفتي مسافرت خوش گذروندي ولي بعدش اينجور از دلت در اومد. ولي خوب اشكال نداره تو مرد كوچك ماماني كه با اين بادها نمي لرزي عشقم

خب، اين از خاطرات شمال كه هر چي بود به خير گذشت. يك عالمه عكسهاي خوشگل هم گرفتيم كه حتماً در اولين فرصت برات مي ذارم.

از شيرين كاري هات بگم كه روز به روز داري شيرين تر و عزيزتر مي شي، ديگه وقتي مي ريم مهموني ديگه همه سرگرم شيرين كاري شما هستند، شما هم كه وقتي توجه همه رو به خودت مي بيني ديگه شيرين تر مي شي به قول بابا ايمان ديگه من و بابا رو نمي شناسي. خوب برات بگم كه ديگه كاملا من و بابا ايمان رو به عنوان مامان و باباي خودت مي شناسي، ديگه توي جمع دنبال من مي گردي و بدو بدو مي ياي مي شيني روي پاهام، وااااي كه چه لذتي داره.

از نظر شما همچنان تمامي حيوانات صداشون هاپ هاپه - ديگه خيلي راحت مي گي آب البته با اين آب خوردنت منو كشتي همش راه مي ري آب، آب – وقتي خراب كاري مي كني خيلي با مزه مي گي اي واي نچ نچ نچ (عزيز دلم) – وقتي كه كنترلتو از دست مي دي و زمين يا به وسيله اي مي خوري خيلي راحت مي شيني و مي زني به زمين و مي گه ااااااه – وقتي ازت مي پرسيم اسمت چيه اون دماغ كوفتتو جمع مي كني مي گي هييياد (عقشم، نفسم) – تازگي ها هم به زبان مخصوص خودت به قول بابا ايمان به زبان چيني تند تند حرف مي زني مخصوصاً پشت تلفن

از اتفاقات جديد اگر بخوام برات بگم، هفته پيش يعني 15 مهرماه ششمين سالگرد ازدواج من و بابا ايمان بود. اين دومين سالگرد ازدواجي هست كه ما سه نفره هستيم، اولين سالگرد سه نفرمون خيلي خوب نبود چون شما توي بيمارستان بودي و ما اين اولين جشن سالگرد سه نفرمون رو توي بيمارستان گرفتيم، واي كه چقدر سخت بود. امسال هم كه طبق معمول اين دندونهاي مرواريدي شما از شما حال گيري كرد و شما روز سالگرد ازدواجمون تب كردي، الهي بميرم برات خيلي بي حال بودي و همش بي قراري مي كردي، يه چند روزي هم بود كه كلا از غذا افتاده بودي حدس مي زديم كه براي دندونهات باشه كه با تبي كه كردي ديگه مطمئن شديم يك مرواريد جديد داره در مي ياد كه حال جوجوي منو اينجوري گرفته كه خدا رو شكر فرداش تبت اومد پايين و دوباره شدي همون هيراد شيرين و شيطون ماماني.

باز هم براي هزارمين بار خدا رو براي وجود نازنين تو شكر مي كنم و از خداي خودم عاقبت به خيري و سعادتمندي نازنينم رو خواستارم – آمين

 

 

پسندها (1)

نظرات (1)

یه مامان
11 آبان 94 9:27
سلام عزیزم امیدوارم همیشه خوشحال و شاد باشید و خدا آقا هیراد گل رو برات نگه داره. مریضی بچه ها خیلی سخته اما آرزو میکنم هیراد کوچولو خوب خوب شده باشه ولی حتما خاطرات خوش سفر تو ذهنش حک میشه نه درد زخم پاش. امیدوارم خدا همه کوچولوها رو برای پدر و مادرشون و همه پدر و مادرها رو برای کوچولوهاشون حفظ کنه.